....
میخواهم دروغ نگویم
میخواهم بگویم من منتظرت نیستم آقا...
تو در زندگی من نیستی
در طول روز با یک عجل فرجهم در ادامه صلوات در نمازم فقط یادت میکنم
تو در روز من نیستی
در شب من نیستی
در خانه ی من نیستی
در کوچه من نیستی
در محله من نیستی
در بازار نیستی
در اداره نیستی
...آه
تو را نمیبینم هیچ جا
اما دوستت دارم خیلی
دلم میخواست دلم بیادت بلرزد
در درونم تلاطمی بیاید با یادت
...
میخواهم دروغ نگویم
تو در زندگی من نیستی
نبودنت را حس نمیکنم
ولی دوستت دارم خیلی
دلم میخواست تشنه ات باشم
بی قرارت باشم
اما نیستم
میخوام دروغ نگویم
من عهد نمیخوانم
و ندبه نیز
...
اما دوستت دارم خیلی
دلم میخواهد بیایی
دلم میخواد ببینمت
بپذیریم
...
میخواهم دروغ نگویم
کمبودت را حس نکرده ام هنوز
تو در خوشی من نیستی
در ناخوشی من نیستی
در شادی و غمم نیز...
...
اما دوستت دارم...
...
میدانم در زمره یارانت نیستم
و نیز یاورانت
...
آیا در زمره دوست دارانت هستم؟
هم اکنون در دنیایى زندگى میکنید که میتوانید رضایت خدا را به دست آورید
با مهلت و آسایش خاطرى که دارید.
اکنون نامه عمل سرگشاده و قلم فرشتگان نویسنده در حرکت است،
بدنها سالم و زبانها گویاست،
توبه مورد قبول و اعمال نیکو را میپذیرند.
امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام-
خطبه 94 نهج البلاغه
السلامُ علیک..." گفت اما در گلویش درود میلرزید
شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذن ورود میلرزید
در پی خیمهی تو گشت آن روز، خط به خط، صفحه صفحه «مقتل» را
هرچه را میشنید، میبارید، هرچه را میسرود، میلرزید
چند خط خواند و شب، شبستان شد، نور پیچیده بود در خیمه...
تا ببینند صبح فردا را، اشکها در شهود میلرزید
در همین صفحه تا خودِ خورشید، سطرها از خدا لبالب بود
شب، نشان از قیام فردا داشت، شانهها در سجود میلرزید
صبح تا عصر خواند مردانی با خدا سرخ گفتوگو کردند
در کمان سیاهاندیشان، تیرهای حسود میلرزید
صفحهی بعد تشنهتر میشد، مردی از دوردست میآمد
پارهای از فرات را میبُرد، مشک میمرد، رود میلرزید
خط بعدی به خاک میافتاد، ناگهان بوی یاس میپیچید
وسط چند خط ناخوانا... نه، عمو نه! عمود میلرزید
واژهای از همان نخستین سطر، گاه در بین جملهها میگشت
چشم شاعر به او که بر میخورد، دستهایش چه زود میلرزید
عصر شد، خون گرفت کاغذ را، ماجرا عاشقانهتر میشد
تیغ میمرد، دشنه مینالید، نیزه میسوخت، خود میلرزید
خط به خط، عشق، زخم برمیداشت، دشت را بوی سیب میآکند
خنجری سوی حنجری میرفت، با تمام وجود میلرزید
آسمان، سطری از زمین میشد، صفحهی بعد آتشین میشد
چند خط، متن دربهدر میسوخت، خیمهها بین دود میلرزید
باز خون، باز خطّ ناخوانا، باز آن واژهی غبارآلود
بود اما نبود... اما بود، آه! بود و نبود میلرزید
...
ناگهان سایهی زنی در دشت، چند فصلی به قبل برمیگشت
در بهشتی که زیر پایش بود، ردّ زخمی کبود میلرزید
...
خواست شاعر که نقطه بگذارد، فصلها یک به یک ورق میخورد
شعر، گم کرد دست و پایش را، قافیه مثل بید میلرزید
آه! آن زن به ماه میمانست؛ پشت آن سطرهای ناپیدا
او که در اشتیاق دیدارش، جان چندین شهید میلرزید
آفتاب ادامهداری بود؛ از مدینه کشیده شد تا شام
دختری مثل مادرش غرّید؛ هفت پشت یزید میلرزید
شاعر:محمد مجتبی احمدی
مانده ام از کجا شروع کنم،پای شعرم به درد زنجیر است
واژه هایم به گریه افتادند،چه شروعی!چقدر دلگیر است !
یک طرف بوی درد می آید،بستری غرق در ستاره شده
یک طرف بوی خون و خاکستر،همه جا ازدحام شمشیر است
آتش افتاده بر دل صحرا ،دارد از التهاب می سوزد
همه جا می شود عطش باران،آب از آب بودنش سیر است
زل زده آسمان به قلب زمین،بوی خورشید تازه می آید
نبض تاریخ تند تر شده است،لحظه ای بعد ظهر تقدیر است
چه بگویم خدا؟ ! زبانم لال ،قلم اینجای شعر می شکند
هر طرف می رود تنی بی سر،زیر آوار نیزه و تیر است
به کجا می برید سرها را؟،امْ حَسِبْتَ! صدای صوت کیست؟
سنگ ها لحظه ای سکوت کنید،ضربه هاتان بدون تاثیر است
بدرقه می کنید با آتش ،تا کجا کودکان غم زده را
آی مردم!چگونه می خوابید؟،قهرمانی اسیر زنجیر است
از لبش ذوالفقار می جوشد،تیز تر از همیشه های خودش
کربلا زنده می شود با او ،خواب شیطان بدون تعبیر است