السلامُ علیک..." گفت اما در گلویش درود میلرزید
شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذن ورود میلرزید
در پی خیمهی تو گشت آن روز، خط به خط، صفحه صفحه «مقتل» را
هرچه را میشنید، میبارید، هرچه را میسرود، میلرزید
چند خط خواند و شب، شبستان شد، نور پیچیده بود در خیمه...
تا ببینند صبح فردا را، اشکها در شهود میلرزید
در همین صفحه تا خودِ خورشید، سطرها از خدا لبالب بود
شب، نشان از قیام فردا داشت، شانهها در سجود میلرزید
صبح تا عصر خواند مردانی با خدا سرخ گفتوگو کردند
در کمان سیاهاندیشان، تیرهای حسود میلرزید
صفحهی بعد تشنهتر میشد، مردی از دوردست میآمد
پارهای از فرات را میبُرد، مشک میمرد، رود میلرزید
خط بعدی به خاک میافتاد، ناگهان بوی یاس میپیچید
وسط چند خط ناخوانا... نه، عمو نه! عمود میلرزید
واژهای از همان نخستین سطر، گاه در بین جملهها میگشت
چشم شاعر به او که بر میخورد، دستهایش چه زود میلرزید
عصر شد، خون گرفت کاغذ را، ماجرا عاشقانهتر میشد
تیغ میمرد، دشنه مینالید، نیزه میسوخت، خود میلرزید
خط به خط، عشق، زخم برمیداشت، دشت را بوی سیب میآکند
خنجری سوی حنجری میرفت، با تمام وجود میلرزید
آسمان، سطری از زمین میشد، صفحهی بعد آتشین میشد
چند خط، متن دربهدر میسوخت، خیمهها بین دود میلرزید
باز خون، باز خطّ ناخوانا، باز آن واژهی غبارآلود
بود اما نبود... اما بود، آه! بود و نبود میلرزید
...
ناگهان سایهی زنی در دشت، چند فصلی به قبل برمیگشت
در بهشتی که زیر پایش بود، ردّ زخمی کبود میلرزید
...
خواست شاعر که نقطه بگذارد، فصلها یک به یک ورق میخورد
شعر، گم کرد دست و پایش را، قافیه مثل بید میلرزید
آه! آن زن به ماه میمانست؛ پشت آن سطرهای ناپیدا
او که در اشتیاق دیدارش، جان چندین شهید میلرزید
آفتاب ادامهداری بود؛ از مدینه کشیده شد تا شام
دختری مثل مادرش غرّید؛ هفت پشت یزید میلرزید
شاعر:محمد مجتبی احمدی